محمدباقر خورشیدی در سال ۱۳۳۸ در یکی از روستاهای حوالی مُلکآباد از روستاهای اراک به دنیا آمد؛ در خانهای کاهگلی میان دشتهای پهناور و کوههایی که در غروب، سایههای بلندشان روی زمین کشیده میشد. کودکیاش آرام گذشت؛ مثل همهی بچههای روستا، میان خاک و گندم و صدای زنگولهی گوسفندها. اما هنوز جوانیاش را درست تجربه نکرده بود که سرنوشت او را به مسیری دیگر کشاند؛ مسیری پر از آتش و دود.
جنگ که شروع شد، همهچیز رنگ دیگری گرفت. صدای توپ و آژیر خطر جای آواز پرندگان را گرفت. محمدباقر هم مثل بسیاری از همنسلانش راهی جبهه شد؛ مردی ساده، اما با دل پرجرأت.
او آن روزها را اینطور به یاد میآورد:
«وقتی منافقین خیال کرده بودند سهساعته میرسند تهران، ما را از کرمانشاه با هلیکوپتر فرستادند به سمت سرپل ذهاب. سه فروند هلیکوپتر بود؛ گردان اول، دوم و سوم. هر هلیکوپتر نهایتاً سیوپنج نفر جا داشت، اما ما حدود 90 نفره سوار شدیم، با اسلحه و مهمات. من آرپیجیزن بودم. هنوز صدای غرش پرههای هلیکوپتر در گوشم مانده؛ صدایی که قلب را میلرزاند و هوای کوهستان را میشکافت.»
بالاخره جایی میان کوهها پیادهشان کردند. زمین ناهموار بود و سنگلاخی، با تپههای کوتاه و بلند. هوا در حال تاریک شدن بود؛ گرگومیشی که همیشه بوی اضطراب میداد.
«گفتند باید آرام بروید جلو، تا قبل از منافقین به تنگه برسید. ما از کوهها آرامآرام پایین رفتیم. هنوز هوا کامل تاریک نشده بود که رسیدیم نزدیک جاده. پشت بوتهها سنگر گرفتیم. سکوت سنگینی همهجا را گرفته بود، فقط صدای نفسهای خودمان میآمد.»
صدای زنجیرهای آهنین تانکها در دل تاریکی پیچید. لرز زمین، آمدنشان را خبر میداد.
«دستور دادند پایین برویم و روبهرویشان بایستیم. من با دو تا کمک، آرپیجی آماده کردم. هنوز اولین گلولهها را شلیک نکرده بودیم که دیدیم جمعیتشان خیلی زیاد استچند هزار هزار نفر. زن و دختر هم میانشان بود. وقتی اولین ماشینها را زدیم، بعضیها برگشتند. بقیه هجوم آوردند. صحنهای بود که هیچوقت از یادم نمیرود؛ زمین لرزید، آسمان پر از دود شد، و ما، چند نفر جوان بیادعا، مقابل لشکری عظیم ایستاده بودیم.»
وقتی به کرند غرب رسیدند، خیابانها از جنازه پر شده بود.
«لودرها میآمدند و روی اجساد خاک میریختند تا بوی تعفن منطقه را نگیرد. تصور کن: خیابانی پر از پیکرهای بیجان، و صدای موتور لودر که رویشان خاک میریزد. هنوز که به یاد میآورم، دلم میلرزد.»
محمدباقر فقط در مرصاد نبود. کربلای چهار، پنج، هشت و فاو هم بخشی از زندگی اوست. همیشه آرپیجیزن بود؛ همیشه خط مقدم. یکی از خاطراتش از فاو عجیب است:
«گلوله را شلیک کردم، مستقیم خورد به تانک. اما عمل نکرد. کمانه کرد و برگشت عقب. یک لحظه خشکم زد. فکر کردم همینجا تمام میشود. ولی منفجر نشد. هنوز هم باورم نمیشود چطور زنده ماندم.»
اما سختترین صحنهای که دیده، مربوط به یک بسیجی نوجوان در همان فاو است.
«بچهای بود، شاید شانزده ساله هم نمیشد. هر وقت هواپیما میآمد، از سنگر بیرون میدوید و خودش را داخل یک نیمبشکه پنهان میکرد. یک روز همانجا بمب مستقیم خورد. هیچ اثری از او نماند. هنوز هم وقتی یادش میافتم، بغض گلویم را میگیرد. انگار همین دیروز بود.»
در فاو خودش هم مجروح شد؛ انگشت پایش را از دست داد. اما وقتی میپرسی اگر دوباره به عقب برگردی، چه میکنی؟ قاطع میگوید:
«وقتی دشمن به خاکت حمله کند، مگر میشود بیتفاوت بود؟ وطن و خانوادهات را باید حفظ کنی، حتی اگر جانت برود.»
محمدباقر از تفاوت نسلها هم سخن میگوید:
«جوانهای آن زمان دهدوازده ساله بودند، اما هیچ ترسی نداشتند. همین که میگفتند امشب عملیات است، برق در چشمشان میافتاد. حالا اما… کاش امروز هم جوانها قدر بدانند. بفهمند پدر و مادرشان چه سختیهایی کشیدند تا این آزادی به دست آمد.»
سالها بعد از جنگ، زندگیاش سادهتر شد.
«از سال 1372 در خطوط لوله و مخابرات کار میکنم. باغبانم ، کارگرم، سرکارگرم، هرچه باشد. هیچوقت دنبال میز و صندلی نرفتم. میگویم همین کارگری برایم کافی است. مرخصی هم کمتر میروم؛ کارم را دوست دارم، ساعت پنج صبح میروم سر کار، غروب برمیگردم. خانوادهام گله دارند، اما عادت کردهام. من سال آینده بازنشسته می شوم»
پیام آخرش برای جوانان امروز پر از دلنگرانی است:
«به حرف هر کسی گوش ندهند. خیلیها میخواهند جوانها را از راه بدر کنند. باید خودشان فکر کنند. جوان ایرانی باید بداند انقلاب و کشورش چه بهایی داده است. اگر تاریخ را فراموش کنند، آینده را هم از دست میدهند.»