شعر در درجه ی اول الهامی آسمانی در قلب شاعر است و چه لحظه ی باشکوهی است آن گاه که الهه ی شعر، پیچیده در حریری سپید، بر قلب شاعر فرود می آید و به او الهام می کند که چه بر زبان آورد:
در انــدرون مــن خستــه دل نـدانــم کیــست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
این «ندانم کیست» همان الهه ی زیباست که چشمه ی احساس شاعر را به جوشش وامی دارد و می شود آن چه که باید بشود. در این هنگام است که زیباترین و دلنشین ترین اشعار جهان از دل برمی آیند و لاجرم بر دل می نشینند. در این نوع شعر که باید به آن شعر جوششی گفت، شاعر تحت تاثیــر الهه ی شعر، سـرودن آغاز می کـند و شعر همانند آبـی زلال و گوارا از چشمه سار احساسش می جوشد تا روح تشنگان هنر ناب را سیراب کند. بی شک این نوع شعر، عصاره و شیره ی خالصی از احساس و جان شاعراست.
سراغ شاعری از شرکت خط لوله و مخابرات نفت ایران-منطقه مرکزی رفتیم که هرکدام از شعرهایش جوششی است از یک گوشه از زندگی و پیرامونش.
سعید عندلیبی متولد 1356 ساکن اراک است و مقطع کارشناسی را در رشته مهندسی پالایش دانشگاه شهید رجائی تهران و مقطع کارشناسی ارشد فرآیندهای جداسازی را در دانشگاه آزاد اراک گذرانده است. « مگو ناخوانده مهمانی » عنوان اولین کتاب اوست که توسط انتشارات «دهلاویه» در سال 1395 منتشر شده است و کتاب دوم او با عنوان « هستی اما نیستی» توسط انتشارات « کاشف علم » در سال 1401 به چاپ رسیده است. وی در گفتگو با ما چنین می گوید:
از خودتان بیشتر برایمان بگویید.
سعید عندلیبی هستم.19 سال سابقه کار در شرکت خط لوله و مخابرات نفت ایران منطقه مرکزی را دارم و در واحد مهندسی خوردگی مشغول به کار می باشم.
علاقۀ شما به ادبیات از چه زمانی شروع شد؟ و از چه زمانی شعر گفتن برای شما جدی شد؟
از سنین نوجوانی و دبیرستان که حفظ اشعار توسط معلمان به محصلین تحمیل می شد من همیشه داوطلب بودم و بیشتر شعرهای کتاب درسی را حفظ میکردم که همین امر دلیل علاقه من به ادبیات شدو در سال 1373 پس از فوت برادر بزرگترم که او دبیر ادبیات بود کم کم با خودم مطالبی را زمزمه می کردم و به سفارش یکی از دوستانم آنها را روی کاغذ نوشتم که دیگران نام شعر به آن نهادند.
از شعرهایتان بیشتر برایمان بگویید و آثار چه شاعرانی را بیشتر مطالعه میکنید و دنباله رو هستید؟
بیشتر شعرهایم غزل و با موضوع عاشقانه،اجتماعی و گاهی هم مذهبی است و گاهگاهی در قالبهایی نظیر ترجیع بند و مثنوی و کم و بیش در شعر نو هم طبع آزمایی می کنم. علاقمند به شعرهای حافظ،مولوی و از شعرای معاصر هم شهریار،رهی معیری و هوشنگ ابتهاج هستم .
به نظر شما شعر گفتن قابل یادگرفتن است یا ذاتی است؟
برای حقیر که ذاتی بود و با جرقه ای آغاز شد و بیشتر حرف دل است تا شعر.
برخی معتقدند در شعر امروز تفکر وجود ندارد. نظر شما چیست؟
اگر منظور کلمات و جملاتی است که فقط پشت سرهم و بدون هیچ گونه تفکر و تأمل گفته می شوند، موافقم.
چه شد که به این نتیجه رسیدید که سرودههایتان را چاپ کنید؟
صرفاً جهت جمع آوری آنها از از حالت کاغذ پاره هایی که در گوشه گوشه اتاق کار و محل زندگیم به وفور یافت می شد و با پیگیری یکی از دوستانم کتاب اولم با اسم “مگو ناخوانده مهمانی” چاپ شد و بعدها کتاب دومم هم با نام “هستی اما نیستی” به چاپ رساندم.
ارتباط شعر و شاعری را با کارچگونه می بینید؟
تنها چیزی که می تواند در لحظات سخت و طاقت فرسای کاری اندکی ذهن و روح را تلطیف کند و ذهن را از روزمرگی ها دور کند، پرواز در عالم شعر و شاعری است، چرا که سرودن شعر محدود به مکان و زمان خاصی نیست.(گاهی کنار بیل مکانیکی و گاهی در نیمه های شب و …)
در پایان یکی از شعرهایتان را برایمان بخوانید:
کسی نشنیده حرفم را در این بن بست حیرانی بگویم حرف دل با تو و می دانم که می دانی
نفهمیده نگاهم را کسی حتی به خواب من چه خواب غفلتی بود و به جا مانده پشیمانی
شبی از خود بپرسیدم دلیل عشق سوزان را رسیدم بر همان جایی که تو تک تاز برهانی
چو صیادی به ره دیدم به ناگه زار ترسیدم بخندید و به آرامی،بگفتا از چه ترسانی
چو دام عشق را دیدی مگو من می جهم از آن خدا میداند ای نورس که میگویی و نتوانی
سخن از عشق بسیار و نوشتم ساده چون شبنم تمام آنچه می خواهم به روی برگ گلدانی
ز “عین” عشق آموزم عطوفت،عاطفه،عرفان ز “شین” شعر و شمیم او به هنگام غزل خوانی
به” قافش” قامت یار و به قسمت هرچه او خواهد قسم خوردم به نام او و بستم عهد و پیمانی
نصیب این بود و تقدیرم نقاب از چهره برگیرم بگیرم دست دل روزی شوم همپای جانانی
نهادی بند بر پایم نمودی عاشقم آسان به قربانگاه عشق خود مرا گردان تو قربانی
اگر آتش زنی دل را چه غم چون می کند آن را نگاه مهربان تو برایم چون گلستانی
واگرزهرم دهی روزی بنوشم چون عسل آسان لب لعلت کند آن را برایم شکّر ستانی
وگر تیرم زنی از قهر دستت را نمیگیرم کمانش طاق ابرویت و تیرش هم ز مژگانی
به بزم عاشقان امشب منم آن “عندلیب” گل مگو هرگز مگو هرگز که تو نا خوانده مهمانی





