اسم مدرسه که می آید همه ما تصوری از یک ساختمان چند طبقه و یک حیاط با دیوارهای بلند و تعداد بالای دانش آموزان داریم که زنگ تفریح مدرسه را روی سرشان می گذارند. اما این کلمه در روستاهای اطراف شهرها مفهومی دیگر دارد.
ما بواسطه عمل به مسئولیت ها اجتماعی شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت ایران و همزمان با آغاز سال تحصیلی جدید، بازدید از چند مدرسه همجوار با مرکز انتقال نفت ماران شماره ۴ ایذه و معرفی این شرکت و همچنین اهدا هدیه فرهنگی به این دانش آموزان را برنامه ریزی کردیم.
همراه ما که از واحد روابط عمومی مرکز منطقه بودیم، فرمانده بسیج، روسای واحدهای تعمیرات خط، بازرسی فنی، مرکز ۴ و چند تن از کارکنان مرکز حضور داشتند. طبق برنامه ریزی شب قبل قرار بود ۸ صبح «دبستان مختلط شهید ایرج محمدی دوره اول و دوم» در روستای رکعت که همجوار با مرکز انتقال نفت بود باشیم. اما صبح پس از هماهنگی با مدرسه مورد نظر اطلاع دادند که دانش آموزان ساعت ۹ صبح به کلاس می آیند. آمدن به مدرسه در این ساعت برای ما تعجب آور بود و از ته دلمان یک خوشبحالشان گفتیم، اما وقتی در محل حاضر شدیم حق را به آنها دادیم و همینکه به این کلاس می آمدند خدا را شکر کردیم.
خودروها را در کوچه ای شیب دار یا به اصطلاح خودشان خیابان پارک کردیم، کانکسی ۸ متری روی بلندی کنار خیابان بود. خانمی خندان به استقبالمان آمد، معلم کلاس بود. خیلی اتفاقی راهنمای مدارس چند روستای اطراف آنجا بود که بعد از گرفتن مجوزهای لازم از حراست اداره آموزش و پرورش، به ما اجازه ورود و گرفتن عکس داد. کل مدرسه در این یک کلاس کانکسی خلاصه می شد. ۵ دانش آموز دختر و پسر در مقطع های مختلف. خیلی آرام و بدون هیجان به ما مهمانان تازه وارد نگاه می کردند. چند دقیقه طول کشید که بتوانند ارتباط برقرار کنند. آقای عمادی رئیس روابط عمومی و فرمانده بسیج، جو سنگین کلاس را با صحبت هایش شکست. چند کلامی با دانش آموزان صحبت کرد. ما برای اینکه شادی را به لب این کودکان بیاوریم هدایا را که شامل یک کیف مدرسه همراه با ۲ دفتر، جامدادی، مداد، پاکن و یک بسته مداد رنگی بود همراه با یک بسته پذیرایی را به آنها دادیم .
خوشحالیشان در حدی که من انتظار داشتم نبود، شاید هنوز مات و مبهوت حضور ما بودند.
در این قسمت که ما در حال صحبت با دانش آموزان بودیم در آن طرف معلم از کانکس کلاس و کف آن که نامتعادل بود و همچنین پنجره ای که شاید با دو میخ خود را بر چهار چوب نگه داشته بود صحبت می کرد و خوشبختانه همانجا تصمیم و قول مساعدت در درست کردن کف کانکس از طرف روسای همراه و مرکز انتقال نفت داده شد.
این اولین کلاس یا بهتر بگویم مدرسه روستایی بود که قدم می گذاشتم، ۳ صندلی و یک نیمکت که به نظر نو می آمدند، دو دانش آموز دختر با فرم طوسی و آستین گلبهی که گویا کلاس اول بودند چون جثه ای ریزتر از بقیه داشتند و ۳ پسر در مقطع های سوم، چهارم و پنجم.
معلم می گوید بعضی از دانش آموزان باید مقطع های بالاتر باشند اما چون هر روز به مدرسه نمی آیند و یا امتحان های پایان سال را نمی توانند بدهند دوباره همان مقطع را می خوانند. در صحبت هایش متوجه شدم که خانواده ها آنقدر پیگیر درس خواندن فرزندانشان نیستند و کار و زندگی برایشان اولویت دارد. یکی از دانش آموزان دختر شعری محلی برایمان خواند. مفهومش را متوجه نشدم اما لحن گفتنش آنقدر زیبا بود که گویا تمام اشعار دنیا را برایمان خوانده بود.
برای عکس یادگاری به بیرون کلاس رفتیم، معلم همانجا گفت بچه ها الآن زنگ تفریح است با همین جمله دانش آموزان به سمت خانه هایشان رفتند و ما با تعجب به معلم نگاه کردیم. او گفت زنگ استراحت به خانه هایشان می روند تا آب یا غذایی بخورند بعد دوباره برمی گردند.
ما به دو مدرسه دیگر هم رفتم، وضعیت ساختمانی آنها به مراتب بهتر از اینجا بود اما همچنان چند مقطعی بودن کلاس ها در آنها وجود داشت. در همه کلاس هایی که حضور پیدا می کردیم در ابتدا چند سوال در رابطه با خطوط انتقال مواد نفتی و مرکز انتقال نفت کنار روستایشان می پرسیدیم، مقطع های بالاتر می توانستند به سوالات جواب دهند که مشخص بود یا از مسئولین ما در زمان حضورشان در مدارس شنیدند و یا از خانواده هایشان و این برای ما دلگرم کننده بود که آنها آگاهی لازم برای حفظ این مسیر انتقال مواد نفتی را دارند. بعد از آنکه روسای شرکت ما در خصوص معرفی شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت ایران و اهمیت و جایگاه ارزشمند انتقال نفت در کشور صحبت می کردند، من چند سوال از دانش آموزان می پرسیدم، اینکه در آینده میخواهند چکاره شوند و یا چه آرزویی دارند.
خیلی از آنها اصلا تا بحال به این فکر نکرده بودند که چه آرزویی دارند یا اصلا آرزو چه مفهومی دارد ؟! موقعی که دختر 9 ساله به چشمانم نگاه می کرد و درکی از آرزو نداشت من کاملاً منقلب شدم که چرا این فرزندان ما ذهنیتی برای آرزوهای خود ندارند و جالب آنجا بود که شغل های آینده شان در همین محدوده زندگیشان خلاصه می شد.
بیشتر آنها دوست داشتند معلم شوند و مشخص بود که معلم هایشان را یاری دهندگان می دانستند که سطح علم و فرهنگشان را بالا می برد و آنها را با دنیای اطراف آشنا می کند. آنها هم می خواستند با این شغل به سایر کودکان روستا کمک کنند. یکی از پسران رسیدن به شغلش را آرزو عنوان کرد که یک تراکتور بخرد و روی آن در مزرعه کار کند مثل پدرش. او پدرش را الگوی موفقیت می دانست.
دو نفر از آنها آروز داشتند که در شهر ایذه زندگی کنند آنها در روستا زندگی می کردند و این در حالی است که همه ما ساکنین شهر بدنبال خرید خانه در روستا هستیم که از آن زندگی شهری دور شویم. یکی از آنها قصد داشت مهندس شود اما مفهوی از چه مهندسی نمی دانست گویا فقط شنیده بود مهندس شدن چیز خوبیست. یکی دیگر گفت می خواهد آنقدر درس بخواند تا در همین تلمبه خانه کنار روستا کار کند منظورش مرکز انتقال نفت ما بود وقتی این را شنیدم خوشحال شدم چون حداقل مسیرش برای کار مشخص است و آن مرکز انتقال نفت برایش یک هدف است و آخرین فرد کلاس که پسری ۱۱ ساله بود گفت من آرزو دارم برم سر خانه زندگی ام ، همه کلاس خندیدند، اما واقعا آرزوی قشنگی بود هدف را تشکیل خانواده می دانست و چقدر نگاه او به زندگی متفاوت بود.
رفتن به این مدارس روستایی با آنچه در ذهنم داشتم خیلی فرق می کرد. نوع نیمکت ها، لباس ها و وسایل همه خوب بودند بر خلاف تصور من، اما دیدشان در حد همین مرز شهر و روستا بود نه بیشتر.
حضور مسئولین ما در این مدارس نقطه مثبتی برای بیان اهمیت این شریان های حیاتی کشور است که این عزیزان و خانواده های آنها به لحاظ همجوار بودن با مراکز انتقال نفت و مسیر خط لوله مواد نفتی لازم است در مورد آن بدانند و هم گام با ما از این شریان های حیاتی حفاظت کنند. اهدا بسته های فرهنگی به این دانش آموزان و خوشحالی آنها، خاطره ای زیبا از دوران مدرسه برایشان ثبت می شود و شاید تا سال ها وقتی آرم این شرکت را ببینند یاد اهمیت انتقال مواد نفتی و روزی که ما در مدرسه آنها بودیم بیفتند.
شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت ایران منطقه اصفهان در گستره سه استان اصفهان، چهار محال و بختیاری و خوزستان فعالیت دارد و دارای 6 مرکز انتقال نفت از مارون و 2 تاسیسات انتهایی در اصفهان است.